معلم گفت با<ع>جمله بساز گفتم عشق

گفت با <ب>جمله بساز گفتم با هم

گفت<ک>گفتم کنار هم

گفت <ج>خواستم بگم جدا از هم معلم با بغض گفت پسر تو بشین

god does not expect us to do big&difficult works, but he likes we do small works with love

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .
استاد گفت: عشق یعنی همین!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین!

یک دل همیشه باید توش غم باشه وگرنه میشکنه .

یک لب همیشه باید روش خنده باشد وگرنه زود پیر میشه .

 یک کبوتر همیشه باید عشق پرواز داشته باشد وگرنه اسیر میشه .

 یک صورت همیشه باید شاد باشه وگرنه به دل هیچکس نمی چسبه.

 یک دیوار باید به یک تیر تکیه کنه وگرنه میریزه .

 یک قلب پاک همیشه باید به یک نفر ایمان داشته باشد وگرنه فاسد میشه .

 یک جاده باید انتها داشته باشد وگرنه مثل یک کلافه سر درگمه.

 پس از تو لبم را برای  کسی که بگویم دوستت دارم نخواهم گشود

پس از تو دستانم  را  به کسی نخواهم داد تا گرمی دستانت را برای همیشه  یادگاری احساس  کنم.

پس از تو آغوش خود را برای کسی نمی گشایم تا گرمی تنت  برای همیشه باقی بماند و با من در قبر برود.

کاش  میدانستی بی تو آرزوهایم،یخ میزند ،بی تو آرزوهایم میمیرند،همیشه نهایت دلتنگی ابر، باران است،و نهایت دلتنگی من،تو.

  پس برگرد برسر عشقمان،اگر بیائی غرورم را صادقانه تقدیم چشمانت میکنم.

عشقه نام گیاهی است که در کنار نباتی دیگر  روئیده و بازوانش را دور کمر او میپیچاند. اما طولی نمی کشد که آنرا در قلب و وجود خود جای میدهد و خاکستری که از عشق و عاشق و معشوق بر جای می ماند همان عشق است.

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت  . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه  پذیرایی می کرد. بسیار

 مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش

 بگذاردواقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او

پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم

 قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره  خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با

 من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود  نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.

مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"

زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد :

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش

 را تیره و ناخوش  کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو

توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

  در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.

ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده

رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

تا کی؟

تا کی ؟..تا کی عاشق باشم و از عشقم دور؟...تا کی اسیر تنهایی هایم باشم و از یارم


دور...؟تا کی باید به خاطر دوری تو اشک بریزم و حسرت آن دستهای گرمت را بکشم..؟


تا کی باید از خدای خویش التماس کنم تا تو را به من برساند،نزدیک ونزدیک تر کند


تا بتوانم تو را  درآغوش بگیرم؟...تا کی باید صدای غم انگیز آواز مرغ عشق را بشنوم


ودلم برایت تنگ شود؟؟.. تا کی باید غروب  پر درد عاشقی را ببینم و دلم بگیر!...تا کی باید


تنهایی به خورشیدی که آرام آرام به پشت کوه ها می رود نگاه کنم؟..تا کی باید لحظه ها و


ثانیه ها را یکی یکی بشمارم تا  لحظه دیدار توفرا رسد؟..خسته ام..!!خسته ام..!!


یک عاشق خسته...عاشق بی سر پناه..عاشقم!یک عاشق دیوانه و سر به هوا..تا کی باید


کنج اتاق خلوت دلم بنشینم و با کاغذ و قلم خود درد و دل کنم؟تا کی باید دلم را به فردا ها


خوش کنم و بگویم آری فردا وقت رسیدن است!..تا کی باید در سرزمین عشاق سر به زیر باشم


و چشمهای خیسم را از دیگران پنهان کنم؟...تا کی باید بگویم که عاشقم،ولی یک عاشق تنها،


عاشقی که معشوقش در کنارش نیست!..تا کی باید در انتظارت زیر باران بنشینم و همراه با


آسمان بنالم و ببارم..و تا کی با دستهای خالی،با آغوش سرد،با دلی خالی از آرزو و امید،


با چشمانی خیس و شاکی زندگی کنم؟..تا کی ؟...

کجایی تو که دلم تنگ است برایه خندهایت گریه هایت

هر روز از عمرم میگذرد بیشتر احساست میکنم اما تو نیستی

پس کی میای تا دگرگونم کنی؟

اگر بیای دنیایم گلستان میشود جهنمم بهشت میشود

دنیایه بی رنگ من با تو رنگین کمان است

اسمانه ابریه من با تو بارونیه


۷ پند گاندی

از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:

1-ثروت، بدون زحمت
2-لذت، بدون وجدان
3-دانش، بدون شخصیت
4-تجارت، بدون اخلاق
5-علم، بدون انسانیت
6-عبادت، بدون ایثار
7-سیاست، بدون شرافت


این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش

بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه هاش داد.

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده .توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره.


وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم


وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم


وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم


و تو، آدم سفید


وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی


وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای


وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی


و وقتی می میری، خاکستری ای


و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

اگر دروغ رنگ داشت ؛ هر روز شاید ؛ ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست

و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛عاشقان سکوت شب را ویران میکردند

اگر براستی خواستن توانستن بود ؛ محال نبود وصال ! و عاشقان که همیشه خواهانند؛همیشه میتوانستند تنها نباشند

اگر گناه وزن داشت ؛ هیچ کس را توان ان نبود که قدمی بردارد ؛ تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم

اگر غرور نبود ؛ چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛ و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم

اگر دیوار نبود ؛ نزدیک تر بودیم ؛ با اولین خمیازه به خواب میرفتیم و هر عادت مکرر را در میان 24 زندان حبس نمیکردیم

اگر خواب حقیقت داشت ؛ همیشه خواب بودیم

هیچ رنجی بدون گنج نبود ... ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند

اگر همه ثروت داشتند ؛ دل ها سکه ها را بیش از خدا نمیبرستیدند

و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛ تا دیگران از سر جوانمردی ؛بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند

اما بی گمان صفا و سادگی میمرد .... اگر همه ثروت داشتند

اگر مرگ نبود ؛ همه کافر بودند ؛ و زندگی بی ارزشترین کالا بود

ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید

اگر عشق نبود ؛ به کدامین بهانه میگریستیم و میخندیدیم؟

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟

آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم .... اگر عشق نبود

اگر کینه نبود؛قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند

اگر خداوند ؛ یک روز ارزوی انسان را براورده میکرد


من بی گمان

دوباره دیدن تو را آرزو میکردم

و تو نیز هرگز ندیدن مرا

آنگاه نمیدانم

براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد وگفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.


پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم . انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود . پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید . پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگرنخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی . پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن ازیادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود . پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!

if i could give you one thing in life,i would give you the ability to see yourself through my eyes.only then would you realize how special you are to me

تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟ دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟