حسین پناهی

لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیرمیکنند ولی خوش به حالشان که لنگه همند

در این بازار نامردی بدنبال چه میگردی؟ نمی یابی نشان هرگز تو از عشق و جوانمردی،برو بگذر از این


بازار،از این مستی و طنازی.........اگر چون کوه هم باشی در این دنیا تو می بازی

درد و دل

این آزادی که میگن کجاست چرا هیجا نیست؟چرا آدما سرشون گرمه همش چرا هیچی سرجاش نیس حتی بجا آدم فکر میکنن تصمیم میگیرن چرا یه زن راحت نمیتونه باشه تو کوچه تاریک باشه شب چند نفر میگیرنشو بهش تجاوز میکنن انسانیت کجا رفته؟چرا زور میگن؟چرا مردم به هم میپرن؟کلاهبرداری میکنن؟

بدون شرح

دوستان من قدر خوبیهاتونو بدونید انقد مرگ به آدم نزدیکه که حتی به لحظه هم نمیکشه چرا نامهربونی؟


چرا دعوا؟چرا خیانت؟چرا دروغ؟چرا ریا؟چرا کلاهبرداری؟چرا هرزگی؟چرا آزار و اذیت؟چرا غیبت؟چرا زیرآب 

زدن؟چرا صفحه گذاشتن؟چرا چرا چرا.......؟تاکی؟برای چی؟آخرش؟وجدان کجاست؟انسانیت کجاست؟