به او گفتم کجا میروی؟

گفت به سوی سرنوشت

 

گفتم سرنوشت دیگر چیست؟

گفت همان چیز که به دنبالش میروم

 

گفتم سرنوشتت که تقدیر نیست؟؟

گفت گفت برای من سرنوشت تقدیریست نانوشتهخودکشی

گفتم سرنوشت آغاز و پایانش چیست؟؟

گفت آغازش تو بودی نمیدانم پایانش چیست

گفتم مگر نگفتی دنیایم فقط با تو باقیست؟

گفت آری گفتم ولی این سخن ها بچه بازیست

 

گفتم راست است رسم زیبا رویان بی وفاییست؟

گفت آری زندگی رسمش بی وفاییست

 

گفتم حرف آخر را بگو بدانم دردت چیست؟

گفت تقدیر من در باتو بودن نیست

 

گفتم بی وفا سخن کوتاه که سهمت تنهاییست

گفت باشد ولی این جدایی تقصیر ما نیست

دلشکسته گشتم زاین بی وفایی های او

دست بر آسمان بردم کردم شکوه زاو

دل گرفت کردم تفعل بر حافظ شیرین سخن

مضمونش این بود رفتنی را به راه باید سپرد

 

فردا روزی زکویش کردم گذر

دیدم صدای شیون و ناله می آمد بلند

 

در خانه یار همهمه بود

غوغا بود

 

یک جسد کنج اتاقی دیدم

چهره همچو ماهی دیدم

آری دخترک همان یار بی وفایم بود

با تیغ دستان خود را بوسیده بود

 

دگر رخت از دنیا بسته بودرفتن

او زپیش من رفته بود

 

صورتش را دیدم که رویش لبخند نقش بسته بود

چشمهایش باز بود و هوای دیدنم را کرده بود

بغض گلویم را گرفت و میفسرد

اشکهایم بی امانی را به من هدیه کرده بود

 

دیدم در دستانش کاغذی بود

باز کردمش با خون خود ر آن نوشته بود

 

دیدی که گفتم  که دنیایم با تو باقیست

وگرنه رسم ما عاشقیست

می روم تا همیشه با تو مانم ای گلم

گریه نکن که یا گریه هایت پژمرده ام

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد